html>
خبرَ ش رسید
باورش ...
حالا که دارم فک می کنم می بینم
...
حرف َ ش را همه ی اهل ِ محل می زدند
مرکز ِ توجه بود
نمی دانستم که...
آخر، بار ِ اول که دیدم َش فهمیدم چقدر مصنوعی ست
چطور می شد حتی لمس کرد صورتش را؟
همان هایی که با آب و تاب در سلام به او پیش دستی می کردند،
همان ریش سفیدهای ِ هم سایه،
به من با چادر ِ مشکی
جواب سلام هم نمی دادند!
یک چیزی درون ِ سرم می چرخید
...
می گفتند زیباست!!
هم سایه ی ِ دیوار به دیوار ِ ما...
مهم نبودند دیگران ولی تو
جالب است نه؟
نه مرا دیدی
نه عشق ِ مرا ...
تو و او
چقدر به هم نمی آیید!!
آمدم دم ِ در
با شوقی که روی لبانت وول می خورد
گفتی: افتخار بدین با خانواده بهمون!
نمی دانم اما
دست ِ خودم نبود که چادر ِ گلدارم از سرم افتاد
حتی دست ِ خودم نبود که چشمانم سیاهی رفت و
رو به رویت افتادم ...
و باز دست ِ من نبود که نتوانستم کارتت را از دستت بگیرم
وقتی به هوش آمدم
مادر با چشمان ِ خیس َش نامم را صدا می کرد
چشمانم تار بود ولی
در راستای ِ سر َش چشمم به کارت ِ تو افتاد...
باز دست ِ خودم نبود اما فریاد زدم...
چیزی نشده
من به یک زیبایی ِ مصنوعی باختم ...
فقط همین!